روزا فکرای عجیبی حمله می کنن به من، شبا از ترس خودم قایم می شم زیر پتو
منو توو بغل می گیره،گریه می کنه برام، یه پلنگ زخمی از هوای دلگیر پتو
بعضی وقتا تووی کافه خودمو گم می کنم، با صدای در دوباره برمی گردم به خودم
روح من میره به خاطرات و برمی گرده، می بینم چن ساعته توو استکان غرق شدم
حس نوزادی رو دارم که به دنیا اومد و ، تا اومد بفهمه دنیا چیه، فهمید مرده
شاه روسیاهی م که مهره های خائنش، توو خونه محاصرش کردن و ماتش برده